زندگی نامه نرجس خاتون
كُلَينى «1» در كتاب «كافى» روايت نموده كه: ولادت با سعادت وجود اقدس امام زمان عليه السّلام در سال 255 هجرى روى داده است.
شيخ صدوق «2» در «كمال الدين» نقل كرده كه چون مادر امام عصر (ع) حامله گشت، حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام بوى فرمود: پسرى مىآورى كه نامش محمد و پس از من، جانشين من خواهد بود.
و هم صدوق در كمال الدين از استادش ابن وليد قمى و او از محمد بن عطار از حسين بن رزق اللَّه از موسى بن محمد بن القاسم بن حمزة بن الامام موسى بن جعفر عليه السّلام و او از حكيمه خاتون دختر امام محمد تقى (ع) روايت نموده كه گفت: امام حسن عسكرى (ع) مرا خواست و فرمود: عمه! امشب نيمه شعبان است، نزد ما افطار كن كه خداوند در اين شب فرخنده كسى بوجود مىآورد كه حجت او در روى زمين ميباشد. عرضكردم: مادر اين نوزاد مبارك كيست؟ فرمود: نرجس. گفتم فدايت گردم! اثرى از حاملگى در نرجس خاتون نيست. فرمود همين است كه ميگويم.
سپس بخانه حضرت در آمدم و سلام كرده نشستم.
نرجس خاتون آمد كفش از پاى من درآورد و گفت: اى بانوى من شب بخير! گفتم: بانوى من و خاندان ما توئى! گفت: نه! من كجا و اين مقام بزرگ؟
گفتم: دختر جان! امشب خداوند پسرى بتو موهبت ميكند كه سرور دو جهان خواهد بود. چون اين سخن شنيد، با كمال حجب و حيا نشست.
سپس نماز شام را گذاردم و افطار كردم و خوابيدم سحرگاه براى اداء نماز شب برخاستم. بعد از نماز ديدم نرجس خوابيده و از وضع حمل او خبرى نيست، پس از تعقيب نماز دوباره خوابيدم و بعد از لحظهاى با اضطراب بيدار شدم، ديدم نرجس خوابيده است. در آن حال در باره وعده امام ترديد ميكردم، كه ناگهان حضرت از جايى كه تشريف داشتند با صداى بلند مرا صدا زده فرمودند: عمه! تعجب مكن كه وقت نزديك است! چون صداى امام را شنيدم شروع بخواندن سوره «الم سجده» و «يس» نمودم در اين وقت نرجس با حال مضطرب از خواب برخاست، من بوى نزديك شدم و نام خدا را بر زبان جارى كردم و پرسيدم: آيا احساس چيزى ميكنى؟ گفت: آرى.
گفتم: ناراحت مباش و دل قوى بدار، اين همان مژده است كه بتو دادم، سپس هر دو بخواب رفتيم.
اندكى بعد برخاستم ديدم بچه متولد شده و روى زمين با اعضاء هفتگانه «3» خدا را سجده ميكند. آن ماه پاره را در آغوش گرفتم. ديدم بعكس نوزادان ديگر، از آلايش ولادت پاك و پاكيزه است! اين هنگام امام حسن عسكرى عليه السّلام صدا زد: عمه جان! فرزندم را نزد من بياور چون او را نزد پدر بزرگوارش بردم، امام دست زير رانها و پشت بچه گرفت و پاهاى او را بسينه مبارك چسبانيد و زبان در دهانش گردانيد و دست بر چشم و گوش و بندهاى او كشيد و فرمود: فرزندم! با من حرف بزن! آن مولود مسعود گفت:
اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَه وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّدا رَسُولُ اللَّهِ
آنگاه بر امير- المؤمنين و ائمه طاهرين عليهم السّلام درود فرستاد و چون بنام پدرش رسيد، ديدگان گشود و سلام كرد. امام فرمود: عمه جان! او را نزد مادرش ببر تا باو نيز سلام كند و باز نزد من بر گردان. چون او را نزد مادرش بردم سلام كرد، مادر نيز جواب سلامش را داد. سپس او را پيش امام حسن عسكرى عليه السّلام برگردانيدم.
حضرت فرمود: عمه! روز هفتم ولادتش نيز بچه را نزد من بياور. صبح روز نيمه شعبان كه بخدمت امام رسيدم سلام كردم، روپوش از روى او برداشتم ولى بچه را نديدم عرضكردم: فدايت گردم بچه چه شد؟ فرمود: عمه جان! او را بكسى سپردم كه مادر موسى فرزند خود را باو سپرد!، چون روز هفتم بحضور امام شرفياب شدم فرمود: عمه فرزندم را بياور. او را در قنداقه پيچيده نزد حضرت بردم. امام مانند بار اول فرزند دلبندش را نوازش فرمود و زبان مبارك آنچنان در دهان او مينهاد كه گوئى شير و عسل باو ميخوراند. سپس فرمود: اى فرزند با من سخن بگو! گفت: اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ آنگاه بر پيغمبر خاتم صلى اللَّه عليه و آله و امير المؤمنين عليه السّلام و يك يك ائمه تا پدر بزرگوارش درود فرستاد و سپس اين آيه شريفه را تلاوت نمود:
وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ «4» يعنى: اراده كرديم كه منت بنهيم بر آنان كه در زمين زبون گشتند و آنها را پيشوايان و وارثان زمين قرار دهيم و آنها را در زمين جاى دهيم و بفرعون و هامان و لشكريان آنان نشان دهيم آنچه را كه آنها از آن ميترسيدند.
موسى بن جعفر راوى اين حديث ميگويد: اين روايت را از عقبه خادم امام حسن عسكرى عليه السّلام پرسيدم و او نيز گفته حكيمه را تصديق كرد.
در كتاب «كمال الدين» از معلى بن محمد روايت نموده كه گفت: از امام حسن عسكرى عليه السّلام نقل شده كه چون زُبَيرى «5» بقتل رسيد حضرت فرمود: اينست پاداش كسى كه نظر رحمت حق را نسبت باوليائش دروغ دانست و گفته بود مرا خواهد كشت و فرزندى نخواهم داشت كه جانشين من باشد. ولى او ديد كه خود كشته گشت و خداوند فرزندى بنام (م ح م د) بمن موهبت كرد در سال 256 هجرى «6». اين روايت در غيبت شيخ طوسى هم آمده است.
و نيز در كمال الدين روايت ميكند كه امام زمان عليه السّلام شب نيمه شعبان سال 255 متولد گرديده است. و هم در كتاب مزبور است كه چون امام زمان عليه السّلام از مادر بزاد دو زانو نشست و در حالى كه انگشت مبارك بسوى آسمان داشت عطسهاى كرد و فرمود:
«الحَمدُ لِلَّهِ رَبّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِه»
ستمگران چنين پنداشتهاند كه حجت پروردگار از ميان رفته است، اگر بما اجازه سخن- گفتن ميدادند هر گونه ترديدى برطرف ميشد»!. در «غيبت» شيخ طوسى بسند ديگر هم روايت شده است.
در كمال الدين از ابراهيم بن محمد و او از نسيم خادم امام حسن عسكرى عليه السّلام نقل ميكند كه گفت: شب دوم ولادت امام زمان بحضورش مشرف شدم، در آن هنگام در حضور آن آقازاده عزيز عطسه ام گرفت، امام فرمود:
يَرْحَمُكَ اللَّه
! از اين كلام آقا بسى شاد گشتم. آنگاه فرمود: آيا در باره عطسه چيزى بتو نگويم؟ عرض كردم:
بفرما! فرمود: عطسه تا سه روز موجب دورى از مرگ است. در غيبت شيخ طوسى بجاى شب دوم، شب دهم نقل شده.
همچنين در كمال الدين از محمد بن عثمان نقل كرده است كه چون آقا متولد گرديد، امام حسن عسكرى عليه السّلام عثمان بن سعيد (نائب اول امام زمان و پدر محمد بن عثمان مذكور) را احضار نمود و فرمود: ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت خريده و بحساب من ميان بنى هاشم قسمت كن، و چند رأس گوسفند هم براى او عقيقه نما.
و هم در آن كتاب از ابو على خيزرانى و او از خادمه خود كه او را بامام حسن عسكرى عليه السّلام هديه كرده بود روايت نموده كه گفت: من موقع ولادت امام زمان (ع) حاضر بودم مادر آقا نامش «صيقل» بود. امام حسن عسكرى ماجراى آن بانوى معظمه را برايم نقل فرمود كه از حضرت خواسته بود دعا فرمايد مرگ او پيش از وفات امام فرا رسد. همين طور هم شد و آن مكرّمه در زمان حيات آن حضرت رحلت نمود. بر مزار او لوحى است كه نوشتهاند «آرامگاه مادر محمد» «7» ابو على خيزرانى گفت: از همين خادمه شنيدم كه هنگام تولد امام زمان عليه السّلام ديده است نورى از سر و روى حضرت باطراف آسمان ميدرخشد و مرغان سفيدى چند از آسمان فرود مىآمدند و بالهاى خود را بر سر و روى و بدن آن مولود مسعود ميكشيدند و پرواز ميكردند. چون اين خبر را بامام حسن عسكرى عليه السّلام داد، تبسّم نمود و فرمود: آنها فرشتگان آسمانها بودند كه در موقع ظهور اين طفل ياوران او خواهند بود، آنها آمده بودند بوى تبرك جويند.
نيز در كتاب مزبور از ابو غانم خادم روايت نموده كه چون امام زمان عليه السّلام متولد گرديد، پدر بزرگوارش نام او را «محمد» گذارد و در روز سوم او را باصحاب خود نشان داد و فرمود: بعد از من اين كودك امام شما و جانشين من خواهد بود.
اين همان قائم است كه مردم براى ظهور او انتظارها ميكشند و در وقتى كه دنيا پر از ظلم و بيعدالتى شود ظاهر گردد و جهان را پر از عدل و داد كند.
در غيبت شيخ طوسى «8» از بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان ابو ايوب انصارى و يكى از شيعيان مخلص حضرت امام على النقى و امام حسن عسكرى عليهما السّلام و در سامره همسايه حضرت بود روايت كرده كه گفت: روزى كافور غلام امام على النقى عليه السّلام نزد من آمد و مرا احضار كرد، چون خدمت حضرت رسيدم فرمود:
اى بشر! تو از اولاد انصار هستى «9» دوستى شما نسبت بما اهل بيت پيوسته ميان شما برقرار است، بطورى كه فرزندان شما آن را بارث ميبرند و شما مورد وثوق ما مي باشيد.
ميخواهم ترا فضيلتى دهم كه در مقام دوستى با ما و اين رازى كه با تو در ميان ميگذارم بر ساير شيعيان پيشى گيرى.
سپس نامه پاكيزهاى بخط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارك مهر نمود و كيسه زردى كه دويست و بيست اشرفى در آن بود بيرون آورد و فرمود: اين را گرفته ببغداد ميروى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور مييابى.
چون كشتى حامل اسيران نزديك شد، و اسيران را ديدى، مىبينى بيشتر مشتريان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قليلى از جوانان عرب ميباشند. در اين موقع مواظب شخصى بنام (عمر بن زيد) برده فروش باش كه كنيزى را باوصافى مخصوص كه از جمله دو لباس حرير پوشيده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتريان حفظ ميكند، بمشتريان عرضه ميدارد.
در اين وقت صداى ناله او را بزبان رومى از پس پرده رقيقى ميشنوى كه بر اسارت و هتك احترام خود مينالد، يكى از مشتريان بعمر بن زيد خواهد گفت عفّت اين كنيز رغبت مرا بوى جلب نموده، او را به سيصد دينار بمن بفروش! كنيزك به زبان عربى ميگويد: اگر تو حضرت سليمان و داراى حشمت او باشى من بتو رغبت ندارم بيهوده مال خود را تلف مكن! فروشنده ميگويد: پس چاره چيست؟ من ناگزيرم تو را بفروشم. كنيزك ميگويد: چرا شتاب ميكنى؟ بگذار خريدارى پيدا شود كه قلب من باو و وفا و امانت وى آرام گيرد.
در اين هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطيفى هستم كه يكى از اشراف بخط و زبان رومى نوشته و كرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را بكنيزك نشان بده تا در باره نويسنده آن بيانديشد.
اگر بوى مايل گرديد و تو نيز راضى شدى من بوكالت او كنيزك را ميخرم.
بشر بن سليمان ميگويد: آنچه امام على النقى عليه السّلام فرمود امتثال نمودم.
چون نگاه كنيزك بنامه حضرت افتاد سخت بگريست، سپس رو بعمر بن زيد كرد و گفت: مرا بصاحب اين نامه بفروش و سوگند ياد نمود كه اگر از فروش او بصاحب وى امتناع كند خود را هلاك خواهد كرد، من در تعيين قيمت او با فروشنده گفتگوى بسيار كردم تا بهمان مبلغ كه امام بمن داده بود راضى شد.
منهم پول را بوى تسليم نمودم و با كنيزك كه خندان و شادان بود بمحلى كه در بغداد اجاره كرده بودم آمديم. در آن حال با بيقرارى زياد نامه امام را از جيب بيرون آورده ميبوسيد و روى ديدگان و مژگان خود مينهاد و بر بدن و صورت ميكشيد.
من گفتم: عجبا! نامهاى را ميبوسى كه نويسنده آن را نميشناسى! گفت:
اى درمانده كم معرفت! گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من مليكه دختر يشوعا پسر قيصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواريين است و به شمعون وصى حضرت عيسى عليه السّلام نسبت ميرسانم، بگذار داستان عجيب خود را برايت نقل كنم. «10» جد من قيصر ميخواست مرا كه سيزده سال بيشتر نداشتم براى پسر برادرش تزويج كند سيصد نفر از رهبانان و قسيسين نصارى از دودمان حواريين عيسى بن مريم عليه السّلام و هفتصد نفر از اعيان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشكر و بزرگان مملكت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته بانواع جواهرات را روى چهل پايه نصب كرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانيد و صليبها را بيرون آورد و اسقفها پيش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجيلها را گشودند، ناگهان صليبها از بلندى بروى زمين فرو ريخت و پايههاى تخت در هم شكست.
پسر عمويم با حالت بيهوشى از بالاى تخت بر روى زمين در افتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزيدند.
بزرگ اسقفها چون اين بديد رو بجدم كرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده اين اوضاع منحوس كه نشانه زوال دين مسيح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار!جدم نيز اوضاع را بفال بد گرفت، مع هذا باسقفها دستور داد تا پايههاى تخت را استوار كنند و صليبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بياوريد تا هر طور هست اين دختر را بوى تزويج نمايم، باشد كه با اين وصلت ميمون نحوست آن برطرف گردد.
چون دستور او را عملى كردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجديد شد. مردم پراكنده گشتند و جدم با حالت اندوه بحرم سرا رفت و پردهها بيافتاد.
شب هنگام در خواب ديدم مثل اينكه حضرت عيسى و شمعون وصى او و گروهى از حواريين در قصر جدم قيصر اجتماع كردهاند و در جاى تخت منبرى كه نور از آن مىدرخشيد قرار دارد.
چيزى نگذشت كه «محمد» صلى اللَّه عليه و آله پيغمبر خاتم و داماد و جانشين او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عيسى عليه السّلام باستقبال شتافت و با محمد (ص) معانقه كرد و محمد (ص) فرمودند: يا روح اللَّه! من بخواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمدهام، و در اين هنگام اشاره بامام حسن عسكرى عليه السّلام نمود. حضرت عيسى نگاهى بشمعون كرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده با اين وصلت با ميمنت موافقت كن. او هم گفت: موافقم. پس محمد صلى اللَّه عليه و آله بالاى منبر رفت و خطبهاى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزويج كرد، و حضرت عيسى و فرزندان خود و حواريون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بيم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نكردم، و همواره آن را پوشيده ميداشتم.
بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسكرى عليه السّلام موج ميزد كه از خوردن و آشاميدن بازماندم و كم كم لاغر و رنجور گشتم و سخت بيمار شدم.
جدّم تمام پزشكان را احضار نمود و از مداواى من استفسار كرد، و چون مأيوس گرديد گفت: نور ديده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بكوشم؟ گفتم:
پدر جان! اگر در بروى اسيران مسلمين بگشائى و آنها را از قيد و بند و زندان آزاد گردانى اميد است كه عيسى و مادرش مرا شفا دهند.
پدرم تقاضاى مرا پذيرفت و من نيز بظاهر اظهار بهبودى كردم و كمى غذا خوردم. پدرم از اين واقعه خشنود گرديد و سعى در رعايت حال اسيران مسلمين و احترام آنان نمود.
چهارده شب بعد از اين ماجرا باز در خواب ديدم كه حضرت فاطمه عليها السّلام با مريم و حوريان بهشتى بعيادت من آمدهاند. حضرت مريم روى بمن نمود و فرمود:
اين بانوى بانوان جهان و مادر شوهر تو است. من دامن مبارك او را گرفتم و گريه نمودم و از نيامدن امام حسن عسكرى عليه السّلام بديدنم، شكايت كردم. فرمود: او بعيادت تو نخواهد آمد زيرا تو مشرك بخدا و پيرو مذهب نصارى هستى. اين خواهر من مريم است كه از دين تو بخداوند پناه ميبرد.
اگر ميخواهى خدا و عيسى و مريم از تو خشنود باشند و ميل دارى فرزندم بديدنت بيايد، بيگانگى خداوند و اينكه محمد پدر من خاتم پيغمبران است گواهى بده. چون اين كلمات را ادا نمودم، فاطمه عليها السلام مرا در آغوش گرفت و بدين گونه حالم بهبود يافت. سپس فرمود: اكنون منتظر فرزندم حسن عسكرى باش كه او را نزد تو خواهم فرستاد.
چون از خواب برخاستم، شوق زيادى براى ملاقات حضرت در خود حس كردم. شب بعد امام را در خواب ديدم و در حالى كه از گذشته شكوه مينمودم گفتم:
اى محبوب من! من كه خود را در راه محبت تو تلف كردم! فرمود: نيامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اكنون كه اسلام آوردهاى هر شب بديدنت مىآيم تا موقعى كه فراق ما مبدل بوصال گردد. از آن شب تا كنون شبى نيست كه وجود نازنينش را بخواب نبينم.
بشر بن سليمان ميگويد: پرسيدم چطور شد كه بميان اسيران افتادى؟ گفت در يكى از شبها در عالم خواب امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: فلان روز جدت قيصر لشكرى بجنگ مسلمانان ميفرستد تو هم بطور ناشناس در لباس خدمتكاران همراه عدهاى از كنيزان از فلان راه بآنها ملحق شو.
سپس پيشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسير گرفتند و كار من بدين گونه كه ديدى انجام پذيرفت. ولى تا كنون بكسى نگفتهام نوه پادشاه روم هستم.
حتى پير مردى كه من در تقسيم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسيد، ولى من اظهارى نكردم و گفتم: نرجس! گفت: نام كنيزان؟
بشر ميگويد: گفتم: عجب است كه تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربيت من جهدى بليغ داشت. او زنى را كه چندين زبان ميدانست معين كرده بود كه صبح و شام نزد من آمده زبان عربى بمن بياموزد و بهمين جهت عربى را بخوبى آموختم.
بشر ميگويد: چون او را بسامره خدمت امام على النقى عليه السّلام آوردم حضرت از وى پرسيد: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پيغمبر را چگونه ديدى؟
گفت: در باره چيزى كه شما از من داناتر ميباشيد چه عرض كنم؟ فرمود: ميخواهم ده هزار دينار يا مژده مسرت انگيزى بتو بدهم، كدام يك را انتخاب ميكنى؟ عرض كرد: مژده فرزندى بمن دهيد! فرمود: تو را مژده بفرزندى ميدهم كه شرق و غرب عالم را مالك شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس كه پر از ظلم و جور شده باشد.
عرض كرد: اين فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن كس كه پيغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عيسى بن مريم و وصىّ او تو را بكى تزويج كردند؟ گفت: بفرزند دلبند شما! فرمود او را ميشناسى؟ عرضكرد: از شبى كه بدست حضرت فاطمه زهرا (ع) اسلام آوردم شبى نيست كه او بديدن من نيامده باشد.
در اين وقت امام نهم به «كافور» خادم فرمود: خواهرم حكيمه را بگو نزد من بيايد. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! اين زن همان است كه گفته بودم. حكيمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از ديدارش شادمان گرديد. آنگاه امام على النقى عليه السّلام فرمود: عمه! او را بخانه خود ببر و فرايض دينى و اعمال مستحبه را باو بياموز كه او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد صلى اللَّه عليه و آله است.
در كافى از محمد بن يحيى شيبانى روايت كرده كه گفت: در سال 286 وارد كربلا شدم و آستان ملائك پاسبان حضرت امام حسين عليه السّلام را زيارت كردم، سپس بقصد زيارت مقابر قريش واقع در كاظمين عليهما السّلام به بغداد مراجعت نمودم.
آن روز بسيار گرم و آسمان صاف و نورانى بود. چون بمدفن مطهر امام هفتم رسيدم و بوى تربت معطر آن حضرت را استشمام نمودم بىاختيار سرشك اشك بر آن تربت پاك فرو ريختم و چنان از خود بيخود شدم كه چشم اشكبارم جايى را نميديد.
بعد از آنكه اندكى آرام گرفتم و اشك چشمم فرو نشست و ديدگان گشودم، پير مردى را در مقابل خود ديدم كه با قامتى خميده و كف دست و پيشانى پينه بسته بديگرى كه با وى نزديك مرقد منور بود، ميگفت: برادرزاده! عمويت از بركت آن دو آقا مفتخر بعلوم شريفه و اسرار نهفتهاى گشته كه جز سلمان فارسى كسى بآن نرسيده است. اكنون روزهاى زندگانيم بسر آمده و ستاره عمرم در حال غروب كردن است. ولى افسوس كه در اين ولايت كسى را نمىيابم كه شايسته باشد اين علوم و اسرار را باو بسپارم! من با خود گفتم: پيوسته رنج و مشقت ميبرم و همه جا سواره و پياده در جستجوى علوم و اسرار اهل بيت عصمت هستم، و اكنون از اين پير مرد سخنى ميشنوم كه حاكى از علمى بزرگ و امرى عظيم است.
ازين رو گفتم: اى پير مرد آن دو آقا كه گفتى كيانند؟ گفت آنان دو كوكب تابانند كه در زمين سامره پنهان گشتند. گفتم: بدوستى و شرافت مدفن آن دو آقا سوگند ميخورم كه من جوياى علوم و اسرار آنها هستم و با ايمان راسخ در راه حفظ آثار و اخبار آنان جان ميدهم.
گفت: اگر راست ميگوئى آنچه از ناقلان آثار آنها ضبط كردهاى بمن نشان بده! چون كتابهاى مرا جستجو نمود و روايات آن را ديد گفت: راست گفتى. اكنون بدان كه من بشر بن سليمان از اولاد ابو ايوب انصارى، يكى از دوستان و خادمان امام على النقى و امام حسن عسكرى عليهما السّلام ميباشم و در سامره همسايه آن دو بزرگوار بودم.
گفتم: بر من منّت بگذار و پارهاى از آثار آنها كه ديدهاى باز گو كن! گفت: من از خريد و فروش كنيزان احتراز ميجستم و از موارد شبههدار آن اجتناب مينمودم. امام على النقى مسائل آن را بمن آموخت تا آنكه كاملا آشنا شدم و حلال و حرام آنها را شناختم، شبى در سامره منزل خود نشسته بودم كه كوبندهاى در زد. با عجله در را گشودم ديدم كافور خادم امام على النقى عليه السّلام است كه حضرت بطلب من فرستاده است.
في الوقت لباس پوشيدم و بخدمت حضرت شتافتم ديدم با فرزندش امام حسن عسكرى عليه السّلام و خواهرش حكيمه خاتون كه در پس پرده قرار داشت، صحبت ميفرمايد وقتى كه در حضورش نشستم فرمود: اى بشر تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت بما اهل بيت پيوسته ميان شما برقرار است، بطورى كه فرزندان شما آن را بارث خواهند برد ...» تا آخر كه در روايت سابق مفصلا از غيبت شيخ طوسى نقل شد. در كمال الدين است كه محمد بن عبد اللَّه مطهرى گفت: بعد از رحلت امام حسن عسكرى عليه السّلام بخدمت حكيمه خاتون رسيدم تا در باره امام زمان كه مردم اختلاف نظر داشتند، سؤال كنم، چون بخدمتش رسيدم فرمود: اى محمد! خداوند زمين را از وجود حجت گويا يا ساكت خالى نميگذارد، و اى منصب بزرگ را بعد از امام حسن و امام حسين عليهما السّلام بدو برادر نداد.
اين بخاطر فضيلت و امتياز آنان است كه در روى زمين نظير ندارند. با اين وصف خداوند اين منصب بزرگ را فقط اختصاص بفرزندان امام حسين عليه السّلام داده است. چنان كه فرزند هارون را بجاى اولاد حضرت موسى بمقام نبوت برگزيد، هر چند موسى بر هارون حجت بود. مع هذا اين فضيلت تا روز قيامت براى فرزندان هارون ماند.
در اين امت هم ناچار بايد امتحانى پيش آيد تا بدان وسيله پيروان باطل و طالبان حق تميز داده شوند و در سراى ديگر مردم را از خدا باز خواستى نباشد و لازم بود كه اين امتحان بعد از رحلت امام حسن عسكرى عليه السّلام واقع گردد.
گفتم: اى بانوى من امام حسن عسكرى عليه السّلام فرزندى دارد؟ تبسمى فرمود و گفت: اگر امام حسن عسكرى عليه السّلام فرزندى ندارد پس بعد از او حجت خدا كيست؟! مگر نگفتم بعد از امام حسن و امام حسين امامت براى دو برادر نمى- تواند باشد؟ 11 گفتم: اى بانوى من! چگونگى ولادت با سعادت و غيبت آن حضرت را براى من شرح دهيد! فرمود: كنيزى داشتم كه نامش نرجس بود. روزى پسر برادرم امام حسن عسكرى عليه السّلام بديدن من آمد، و سخت بوى نظر دوخت. گفتم: اگر مايل هستيد او را نزد شما روانه ميكنم؟.
فرمود: نه عمه جان! ولى من از وى در شگفتم. گفتم از چه چيز تعجب ميكنيد؟
فرمود: عنقريب فرزند بزرگوارى از وى بوجود مىآيد كه خداوند زمين را بوسيله او پر از عدل و داد ميكند، از آن پس كه پر از ظلم و ستم شده باشد. گفتم: من او را نزد شما ميفرستم. فرمود: در اين خصوص از پدرم اجازه بگير؟!
من هم لباس پوشيدم و بمنزل امام على النقى عليه السّلام رفتم و سلام كرده نشستم.
حضرت ابتداء بسخن كرد و فرمود: حكيمه! نرجس را نزد فرزندم بفرست. عرض كردم آقا من براى همين مطلب نزد شما آمدهام. فرمود: خدا ميخواهد تو را در ثواب آن شريك گرداند و از اين خير بهره ور كند.
بىدرنگ بخانه برگشتم و نرجس را زينت كرده و در خانه خودم وسيله زفاف آنها را فراهم نمودم. سپس حضرت چند روز بعد باتفاق نرجس نزد پدر بزرگوارش رفت.
بعد از رحلت امام على النقى عليه السّلام آن حضرت بجاى پدر نشست. من هم مانند سابق كه بديدن امام على النقى نائل ميگشتم بملاقات او نيز ميرفتم. يك روز كه بخانه آن حضرت رفته بودم نرجس آمد كفش از پايم درآورد و گفت: اى بانوى من! بگذار كفش شما را بردارم! گفتم بانو و سرور من تو هستى، بخدا قسم نميگذارم و خدمت تو را رضايت نميدهم. من خدمت تو را بر روى چشم مىپذيرم. چون امام گفتگوى ما را شنيد فرمود: عمه! خدا پاداش نيك بتو مرحمت فرمايد. من تا غروب آفتاب خدمت امام عليه السّلام بودم و با نرجس صحبت ميداشتم. آنگاه برخاستم كه لباس پوشيده بروم.
امام فرمود: عمه! امشب را نزد ما بسر ببر كه در اين شب مولود مباركى متولد مىشود كه زمين مرده را زنده ميگرداند. گفتم: اين مولود مبارك از چه زنى خواهد بود؟ من كه چيزى در نرجس نمىبينم؟ فرمود با اين وصف فقط از نرجس خواهد بود! سپس من نزديك نرجس رفتم و او را نگريستم اثرى از حمل در وى نديدم! لذا رفتم موضوع را بامام هم اطلاع دادم.
حضرت تبسمى نمود و فرمود: عمه موقع طلوع فجر اثر حملش آشكار مىشود
لِأَنَّ مَثَلَها مَثَلُ امّ مُوسى لَمْ يَظْهَرْ بِها الْحُبْلُ وَ لَمْ يَعْلَمْ بِها احَدٌ الى وَقْتِ وِلادتِها
يعنى او مانند مادر موسى است كه اثر آبستنى در وى مشهود نبود و تا موقع تولد موسى هيچ كس اطلاع نداشت. زيرا فرعون براى دست يافتن بموسى شكم زنان باردار را ميشكافت اين هم مانند موسى است (كه دشمنان در صدد كشتن او هستند) حكيمه مىگويد:
تا هنگام طلوع فجر پيوسته مراقب نرجس بودم. او جنب من خوابيده و گاهى پهلو- به پهلو ميگشت. نزديك طلوع فجر ناگهان برخاستم و بسوى او شتافتم و او را بسينه چسبانيدم و نام خدا را بر او خواندم.
امام با صداى بلند فرمود: عمه! سوره انا انزلناه بر او قرائت كن. از وى پرسيدم حالت چطور است؟ گفت: آنچه آقا فرمود ظاهر گرديد.
چون بقرائت سوره انا انزلناه پرداختم آن جنين نيز در شكم مادر با من ميخواند بعد بمن سلام كرد. چون صداى او را شنيدم وحشت كردم! امام حسن عسكرى عليه السّلام صدا زد: عمه! از كار خداوند تعجب مكن! كه ذات حق ما را از كوچكى با حكمت گويا و در روى زمين حجت خود ميگرداند.
هنوز سخن امام تمام نشده بود كه نرجس از نظرم ناپديد گشت مثل اينكه ميان من و او پردهاى آويختند. از اين رو فريادكنان بسوى امام شتافتم. حضرت فرمود:
عمه! بر گرد كه او را در جاى خود خواهى ديد. چون مراجعت كردم چيزى نگذشت كه پرده برداشته شد و ديدم نورى از وى ميدرخشد كه ديدگانم را خيره ميكند.
سپس ديدم طفلى سجده ميكند، بعد روى زانو نشست و در حالى كه انگشتان بسوى آسمان داشت گفت:
اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّه وَ انَّ جَدّى رَسُولُ اللَّه و انّ ابى اميرُ الْمُؤْمِنينَ
آنگاه تمام امامان را نام برد تا بخودش رسيد و سپس گفت:
اللَّهُمَّ انْجِزْ لى وَعْدى وَ اتْمِمْ لى امْرى وَ ثَبّتْ وَطْأَتى وَ امْلَاء الارْضَ بى قِسْطاً وَ عَدْلًا
خداوندا! آنچه بمن وعده فرمودهاى مرحمت كن و سرنوشتم را بانجام رسان! قدمهايم را ثابت بدار و بوسيله من زمين را پر از عدل و داد كن!!.
در اين وقت امام حسن عسكرى عليه السّلام با صداى بلند فرمود: عمه! او را بگير و نزد من بياور. چون او را در بغل گرفته نزد پدر بزرگوارش بردم، بپدر سلام كرد.
حضرت هم او را در برگرفت ناگهان ديدم مرغانى چند دور سر او در پروازند. امام عليه السّلام يكى از آن مرغان را صدا زد و فرمود: اين طفل را ببر نگهدارى كن و در هر چهل روز بما برگردان! مرغ او را برداشت و پرواز نمود و ساير مرغان نيز بدنبال او به پرواز در آمدند، و ميشنيدم كه امام حسن عسكرى عليه السّلام ميفرمود: تو را بخدائى ميسپارم كه مادر موسى فرزند خود را باو سپرد. نرجس خاتون بگريست، امام فرمود: آرام باش كه جز از پستان تو شير نمىمكد. عنقريب او را نزد تو مىآورند همان طور كه موسى را بمادرش برگردانيدند. خدا در قرآن ميفرمايد: فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ «12» يعنى: او را بسوى مادرش بازگردانديم تا ديدهاش روشن شود و محزون نگردد.
حكيمه ميگويد: از امام پرسيدم آن مرغ چه بود؟ فرمود: روح القدس بود كه مراقب ائمه است و بامر خداوند آنها را در كارها موفق و محفوظ ميدارد و با علم و معرفت پرورش ميدهد. بعد از چهل روز بچه را نزد برادرزادهام برگردانيدند، حضرت مرا خواست، چون بخدمتش رسيدم ديدم بچه جلو پدر راه ميرود.
عرضكردم: آقا! اين طفل كه دو ساله است! امام تبسمى نمود و فرمود:
فرزندان انبياء و اولياء كه داراى منصب امامت و خلافت هستند نشو و نماى آنان با ديگران فرق دارد. كودكان يك ماهه ما مانند بچه يك ساله ديگران ميباشند.
كودكان ما، در شكم مادر حرف ميزنند و قرآن ميخوانند و خدا را پرستش ميكنند و در ايام شيرخوارگى، فرشتگان به پرستارى آنها مشغول و هر صبح و شام براى اطاعت فرمان آنان فرود مىآيند.
من هر چهل روز آن طفل نازنين را ميديدم، تا آنكه چند روز پيش از وفات پدرش او را بصورت مردى ديدم و نشناختم. لذا از امام پرسيدم: اين كيست كه ميفرمائى پيش روى او بنشينم؟ فرمود: او پسر نرجس است كه بعد از من جانشين من خواهد بود من بيش از چند روز ديگر ميان شما نيستم، بعد از وى فرمانبردارى كنيد! امام چند روز بعد رحلت فرمود و چنان كه مىبينى مردم در باره او چند دسته شدهاند ولى بخدا قسم كه من هر صبح و شام او را مىبينم و از آنچه شما از من ميپرسيد قبلا بمن خبر ميدهد. من هم باطلاع شما رساندم. بخدا قسم هر وقت ميخواهم از وى سؤالى كنم در جواب دادن بر من پيشى ميگيرد. حتى شب گذشته بمن اطلاع داد كه تو نزد من مىآئى و در باره او سؤال مىكنى و اجازه داد كه حقيقت مطلب را بتو بگويم.
راوى: محمد بن عبد اللَّه ميگويد: بخدا سوگند حكيمه چيزهائى بمن گفت كه جز خداوند كسى نميداند و دانستم كه همه راست و درست و مطابق عدل الهى است و يقين دارم كه خداوند اخبارى بامام عصر عليه السّلام داده است كه هيچ يك از بندگانش اطلاع ندارند.
شيخ صدوق (ره) در كمال الدين روايت نموده كه امام زمان عليه السّلام در روز جمعه متولد شده. نام مادرش ريحانه و صيقل و سوسن است ولى چون آبستن بآن حضرت بود، لذا او را صيقل گفتند. ولادت با سعادتش هشتم ماه شعبان در سال 256 هجرى اتفاق افتاد.
وكيل او عثمان بن سعيد بود. او هم وصيت نمود كه بعد از وى فرزندش محمد بن عثمان باشد، و او ابو القاسم حسين بن روح نوبختى را معين كرد، و او هم ابو الحسن على بن محمد سيمرى را، رضى اللَّه عنهم. هنگام وفات سيمرى از او خواستند كه جانشين خود را معرفى كند اما او كسى را تعيين نكرد و گفت: ديگر كار بدست خداست، و بدين گونه بعد از سيمرى غيبت كبرى آغاز شد.
مؤلف: در روايت مذكور كه ميگويد: «چون بآن حضرت آبستن بود او را صيقل ميگويند» بواسطه روشنى و نورى بوده كه از آن مخدره بعلت حمل نور امامت ساطع بوده است. چه كه وقتى ميگويند فلانى شمشير را صيقل داد، بعلت درخشش آنست و دور نيست كه منظور وصف جمال آن مخدره باشد «13».
نيز در آن كتاب از على بن حسن بن فرج از محمد بن حسن كرخى روايت ميكند كه گفت از ابو هارون كه يكى از علماى ما شيعه بود شنيدم كه گفت: من امام زمان عليه السّلام را ديدم ولادتش روز جمعه سنه 256 بود.
و در كتاب مزبور از محمد بن ابراهيم كوفى نقل ميكند كه گفت: «امام حسن عسكرى عليه السّلام گوسفند ذبح كردهاى براى من فرستاد و فرمودند: اين از عقيقه فرزندم محمد است» و هم در آن كتاب از حمزة بن ابى الفتح روايت كرده كه گفت: يكى از خواص امام حسن عسكرى عليه السّلام نزد من آمد و مژده داد كه شب گذشته در خانه امام مولودى بدنيا آمد، ولى امام عليه السّلام امر بكتمان او نمود! گفتم: نام مولود چيست؟ گفت: نامش را محمد و كنيهاش را ابو جعفر گذاردهاند.
همچنين در كمال الدين از غياث بن اسد روايت ميكند كه گفت: از محمد ابن عثمان «14» قدس اللَّه روحه شنيدم كه چون امام زمان صلوات اللَّه عليه متولد گرديد نورى از بالاى سر مباركش بآسمان تابيد. سپس صورت بخاك نهاد و خدا را سجده
كرد. آنگاه سر برداشت و فرمود:
اشْهَدُ انْ لا الهَ الّا اللَّهُ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ. لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ
و هم محمد بن عثمان گفت كه: ولادت حضرت شب جمعه بود.
و نيز در آن كتاب بهمين سند نقل كرده كه امام ختنه كرده متولد شد و حكيمه خاتون گفت در ايام وضع حمل خون نفاس از مادر امام ديده نشد، و اين شيوه مادر هر امامى است.
و نيز در آن كتاب از احمد بن حسن بن اسحاق (قمى) روايت ميكند كه گفت:
چون امام زمان متولد گرديد نامهاى از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام براى جدم احمد بن اسحاق «15» رسيد كه با خط خود مرقوم فرموده بود: «مولود ما متولد گشت ولى تو آن را از مردم پوشيده دار! زيرا ما نيز جز به نزديكان و دوستان خود بكسى اظهار نكردهايم!! ما بتو اعلام داشتيم تا مسرور شوى چنان كه خداوند ما را مسرور گردانيد. و السّلام» و در آن كتاب از حسن بن حسين علوى سابق الذكر روايت ميكند كه گفت:
من در سامره بخدمت امام حسن عسكرى عليه السّلام رسيدم و آن حضرت را بولادت فرزندش «قائم» تهنيت گفتم. در غيبت شيخ طوسى عليه الرحمه نيز اين حديث بسند ديگر نقل شده است.
در كمال الدين از ابو سهل نوبختى از «عقيد» خادم روايت نموده كه امام عصر عجل اللَّه فرجه در شب جمعه و ماه رمضان سال 254 متولد گرديد. كنيهاش ابو القاسم و ابو جعفر و لقبش «مهدى» و او حجت خداوند در روى زمين است.
مردم در باره ولادت او اختلاف دارند. جمعى اظهار وعدهاى انكار ميكنند. گروهى
از نقل آن جلوگيرى و برخى آن را نقل مىنمايند.
و در غيبت شيخ طوسى از حسين بن حسن علوى نامبرده روايت ميكند كه در سامره خدمت امام حسن عسكرى (ع) رسيدم و ميلاد مسعود مولى صاحب الزمان عليه السّلام را بوى تبريك گفتم.
و هم در آن كتاب از حكيمه خاتون نقل ميكند كه در نيمه شعبان سال 255 امام حسن عسكرى عليه السّلام براى من پيغام فرستاد كه افطار امشب را نزد ما صرف كن تا خداوند تو را بميلاد مسعود ولى و حجت خود و جانشين من مسرور گرداند، من بسى شادمان گشتم و همانوقت لباس پوشيده بخدمتش رسيدم. ديدم آقا در صحن خانه نشسته و كنيزان اطرافش را گرفتهاند.
گفتم: قربانت گردم! فرزند شما از چه زنى خواهد بود؟ فرمود: از «سوسن» من كنيزان را نگريستم و در هيچ كدام جز سوسن اثر آبستنى نديدم. بعد از اتمام نماز مغرب و عشاء با سوسن افطار كرديم و در يك اطاق باهم خوابيديم. لحظه بعد برخاستم و مدتى در باره آنچه امام فرموده بود انديشيدم.
سپس پيش از وقت هر شب برخاستم و نماز شب را خواندم. سوسن هم ناگهان از خواب پريد و بيرون رفت و وضو گرفت و مشغول نماز شب شد تا بنماز وتر رسيد.
در اين موقع بدلم خطور كرد كه صبح نزديك است. پس برخاستم و نگاه كردم ديدم فجر اول طلوع نموده، في الحال از وعده امام بشك افتادم، ناگاه صداى حضرت را شنيدم كه از اطاق خودش ميفرمود: عمه! شك مكن همين حالا آنچه گفتم آشكار مىشود و ان شاء اللَّه آن را خواهى ديد! از آنچه در دلم نسبت بحضرت خطور كرده بود حيا داشتم، ناچار باطاق برگشتم در حالى كه پيش خود خجل بودم. ديدم سوسن نماز را تمام كرده و سراسيمه بيرون مىآيد. دم در او را ديدم گفتم: پدر و مادرم فدايت شود آيا چيزى در خود احساس ميكنى؟ گفت: آرى امر سختى را حس ميكنم. گفتم: بخواست خدا چيزى نيست، بعد بالش را ميان اطاق نهادم و او را روى آن نشاندم و خود در جايى كه قابلهها براى وضع حمل زن مىنشينند نشستم. سوسن دست مرا گرفت و بر خود سخت فشار مىآورد و ناله مينمود و شهادت بزبان جارى ميكرد در اين موقع من نگاه كردم ديدم ولىّ خدا صلوات اللَّه عليه سجده ميكند. او را برداشتم و در دامن خود گذاردم ديدم پاك و پاكيزه است! امام عليه السّلام صدا زد عمه! فرزندم را بياور! او را نزد پدرش بردم. حضرت نور ديدهاش را گرفت و زبان مبارك بر وى چشمهاى او ماليد تا ديده گشود، سپس زبان در دهان و گوشهاى طفل نهاد و او را در دست چپ گذارد و بدين گونه ولىّ خدا در دست پدر نشست. آنگاه دست بر سر او كشيد و فرمود: فرزند! بقدرت الهى با من سخن بگو!.
آن نوزاد عزيز گفت: اعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ «16» آنگاه بر پيغمبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و امير مؤمنان و همه ائمه تا پدرش درود فرستاد.
امام حسن عسكرى عليه السّلام او را بمن داد و فرمود: عمه او را بنزد مادرش ببر تا ديدگانش روشن گردد و محزون نشود و بداند كه وعده خداوند حق است هر چند اغلب مردم باور ندارند! چون بچه را نزد مادرش برگرداندم صبح صادق دميده بود. من هم نماز صبح گذاردم و تا طلوع آفتاب به تعقيب پرداختم. آنگاه با امام خداحافظى كردم و بخانه برگشتم، تا روز سوم كه بشوق ديدار ولىّ خدا باز سرى بآنها زدم. نخست وارد اطاقى شدم كه سوسن جاى داشت ولى بچه را نديدم، پس بخدمت امام رسيدم، اما نخواستم ابتدا بسخن كنم، امام فرمود: عمه! بچه در كنف حمايت خداست! عمه! چون من وفات كنم و شيعيان در باره بود و نبود اين طفل دچار ترديد شوند، تو بودن او را بدوستان موثق ما اعلام كن! مع هذا لازم است كه مطلب نزد تو و آنها پنهان باشد، زيرا خداوند خواسته است كه او را از نظرها پوشيده دارد و كسى او را نبيند، تا گاهى كك جبرئيل امين اسب او را آماده گرداند و خداوند بوسيله او كار جهان را اصلاح فرمايد.
در غيبت شيخ طوسى مفاد روايت مذكور را از محمد بن ابراهيم از حكيمه خاتون نيز نقل كرده، با اين فرق كه: حكيمه گفت: امام حسن عسكرى در شب نيمه شعبان سال دويست و پنجاه و پنج مرا خواست. و ميگويد: بحضرت گفتم: يا ابن رسول اللَّه! مادر اين مولود كيست؟
فرمود: نرجس چون روز سوم شد شوق ديدار ولىّ اللَّه (يعنى امام زمان) در دلم افزون گشت. پس بخانه آنها شتافتم و يك راست باطاق نرجس رفتم. ديدم بعادت زنانى كه وضع حمل كردهاند. نشسته و لباس زردى پوشيده و سرش بسته است.
سلام كردم و بگوشه خانه نظر افكنده ديدم گهواره اى نهاده اند و پارچه سبزى روى آنست. پيش رفتم و پارچه را برداشتم ديدم ولىّ خدا بىقنداق به پشت خوابيده است تا مرا ديد چشم گشود و با حركت دستها مرا طلب نمود. او را گرفتم و نزديك بردم كه ببوسم، چنان بوى خوشى از او بمشامم رسيد كه هيچ گاه استشمام نكرده بودم! در اين موقع امام حسن عسكرى صدا زد عمه! پسرم را بياور، او را بنزد آقا بردم، فرمود: فرزندم! با من حرف بزن ...
تا آنجا كه حضرت او را بمرغى سپرد و فرمود: فرزند! تو را بكسى ميسپارم كه مادر موسى فرزندش را باو سپرد. برو در پناه امن و حفظ و حمايت حق- و چون مرغان او را برگرداندند- فرمود: عمه او را نزد مادرش ببر و خبر ولادت او را از مردم پوشيده دار و بكسى مگو تا وقتش فرا رسيد. او را بمادرش سپردم و خداحافظى نموده بخانه خود رفتم» تا آخر حديث ...
و نيز در آن كتاب اين حديث را از محمد بن على بن بلال و هم از جماعتى از بزرگان شيعيان از حكيمه خاتون نقل كرده است. در آن روايت نيمه شعبان دارد و نام مادر حضرت نرجس است. تا آنجا كه حكيمه ميگويد: چون آقا متولد شد امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: عمه! بچهام را بياور! وقتى روپوش از روى آقا برداشتم ديدم بروى زمين افتاده خدا را سجده ميكند و بر دست راستش نوشته شده: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً «17» يعنى: حق آمد و باطل از ميان رفت زيرا باطل رفتنى است.
او را در آغوش گرفتم ديدم پاك و پاكيزه است. آنگاه در پارچهاى پيچيده نزد پدر بزرگوارش بردم. تا آنجا كه حضرت فرمود:
اشْهَدُ انْ لا الهَ الَا اللَّهُ وَ انَّ مُحَمَّدَاً رَسُولُ اللَّهِ وَ انَّ عَليّاً اميرُ المُؤْمِنينَ حَقّاً
آنگاه بر همه ائمه درود فرستاد تا بخودش رسيد، و براى دوستانش دعا نمود كه خداوند با فرج او آنها را دلشاد گرداند، سپس چشم گشود.
تا آنجا كه ميگويد: مثل اينكه ميان من و آقا پردهاى آويختند بطورى كه او را نميديدم، از پدرش پرسيدم آقا! بچه چه شد؟ فرمود: آن كس كه از تو و ما باو نزديكتر است او را برد. تا آخر حديث مذكور.
در اين روايت حكيمه مي گويد چون روز چهلم شد، بحضور امام حسن عسكرى (ع) شرفياب شدم، ديدم امام زمان (ع) در خانه راه ميرود. صورتى نيكوتر از رخسار او و زبانى بهتر از گفتار او نديدم. امام حسن عسكرى (ع) فرمود: عمه اين مولود پيش خدا بسيار عزيز است. عرض كردم: آقا آنچه بايد ببينم از چهل روزه او ميبينم امام تبسمى كرد و فرمود: عمه جان! نميدانى كه رشد يك روز ما ائمه برابر رشد يك ساله ديگران است؟ پس من برخاستم و سر آقا را بوسيدم و برگشتم، چون وقتى ديگر آمدم او را نديدم. از امام جويا شدم فرمود: او را بكسى سپردم كه مادر موسى فرزند خود را باو سپرد.
و نيز در غيبت شيخ طوسى از احمد بن على از محمد بن على از حنظلة بن زكريا روايت ميكند كه گفت: خبر داد بمن احمد بن بلال بن داود كاتب و او مردى سنى-
مذهب و ناصبى بود و دشمنى خود را با اهل بيت عصمت پوشيده نميداشت، با اين وصف بمقتضاى طينت اصليش با من اظهار دوستى مينمود و هر وقت مرا ملاقات ميكرد ميگفت در نزد من خبرى است كه تو را خشنود ميسازد. ولى نخواهم گفت من هم چندان اهميت نميدادم. تا آنكه روزى در يك جا با هم جمع شديم، من از فرصت استفاده نموده از او خواستم كه خبر را براى من نقل كند.
او گفت: خانه ما در سامره روبروى خانه ابن الرضا (يعنى امام حسن عسكرى عليه السّلام) بود. من مدت درازى بطرف قزوين رفتم سپس بسامره برگشتم، ديدم تمام كسان و بستگان و خويشانم درگذشتهاند، مگر پيرزنى كه مرا تربيت كرده بود و او دخترى داشت كه نزد خودش بود.
وى پير زنى محبوب و خود نگهدار بود و اهل دروغ نبود، زنانى كه با ما دوستى داشتند هم در خانه پير زن بودند. من چند روزى آنجا ماندم سپس عزم رفتن كردم پير زن گفت چرا در رفتن عجله ميكنى؟ تو كه مدتها از ما دور بودى. اكنون نزد ما بمان تا با ديدنت شاد شويم. با مسخره گفتم ميخواهم بكربلا بروم! زيرا يا نيمه شعبان و يا روز عرفه بود كه شيعيان بكربلا ميرفتند.
پير زن گفت: فرزند! از خدا بترس و توهين مكن و آنچه گفتى مسخره مپندار. داستانى را برايت نقل كنم كه دو سال بعد از رفتن تو مشاهده نمودم.
داستان اينست: من در همين اطاق نزديك دهليز با دخترم خوابيده بودم. در حال خواب و بيدارى ديدم مردى نيكو روى و خوشبو با لباسهاى تميز آمد و بمن گفت! هم اكنون كسى مىآيد و تو را بخانه همسايه ميطلبد. وحشت مكن و از رفتن با او خوددارى منما!.
سراسيمه برخاستم و بدخترم گفتم: كسى را ديدى كه بخانه ما بيايد؟ گفت: نه! پس نام خدا بردم و خوابيدم. باز همان مرد آمد و همان سخن را تكرار كرد. اين بار نيز با وحشت برخاستم و از دخترم پرسيدم: هيچ كس نيامده؟ گفت: نه من هم نام خدا بزبان آورده خوابيدم. بار سوم نيز همان مرد آمد و گفت: فلانى! آن كس كه تو را ميطلبد آمده و در ميزند با او برو.
در اين وقت صداى كوبيدن در را شنيدم. پشت در رفتم و گفتم: كيست، گفت در باز كن و مترس! سخن او را شناختم و در را باز كردم. ديدم خادمى است كه روسرى بمن ميدهد و ميگويد: يكى از همسايهها براى حاجت مهمى ترا ميخواند بخانه آنها بيا. روسرى بسر كردم و او مرا بخانهاى آورد كه نميشناختم. ديدم پرده درازى در وسط خانه آويختهاند و مردى كنار پرده ايستاده است.
خادم گوشه پرده را بالا زد و من داخل شدم. ديدم زنى در حال وضع حمل است و زنى ديگر مانند قابله پشت سر او نشسته است. آن زن بمن گفت در اين كار بما كمك ميكنى؟ پس باو كمك كردم و چيزى نگذشت كه پسرى متولد گرديد.
من او را روى دست گرفتم و صدا زدم پسر! پسر! آنگاه سر از پرده بيرون آوردم كه بآن مرد نشسته مژده دهم، كسى گفت سر و صدا مكن! چون متوجه بچه شدم او را روى دست خود نديدم و همان زن گفت: صدا مكن! در اين موقع خادم روسرى بسرم انداخت و مرا بخانهام برگردانيد و كيسهاى بمن داد و گفت: آنچه ديدى بكسى اظهار مكن! وارد خانه خود شدم و بطرف رختخواب رفتم ديدم هنوز دخترم خوابيده است. او را بيدار كردم و پرسيدم آيا از رفتن و برگشتن من مطلع شدى؟ گفت: نه، پس در كيسه را گشودم ديدم ده دينار در آنست. اين مطلب را تا كنون بكسى نگفتهام جز اكنون كه ديدم تو با مسخره اين سخن را گفتى، از اين رو براى تو نقل كردم تا بدانى كه اين قوم (خانواده پيغمبر) نزد خداوند داراى شأن و مقام بزرگى هستند و آنچه ادعا ميكنند درست است.
از حرف پيرزن تعجب كردم و آن را بباد مسخره گرفتم و ديگر از زمانى كه اين واقعه در آن رخ داده پرسش نكردم، جز اينكه بيقين ميدانم كه سال دويست و پنجاه و اندى از سامره رفته بودم و در سنه 281 ايام وزارت عبيد اللَّه بن سليمان «18» برگشتم و اين داستان را از پيرزن شنيدم.
حنظله راوى اين خبر ميگويد: ابو الفرج مظفر بن احمد را خواستم تا او نيز اين خبر را بشنود.
و هم در غيبت شيخ طوسى (ره) واقعه ولادت را بدين گونه نيز روايت كرده كه يكى از خواهران امام على النقى عليه السّلام كنيزى داشت كه خود تربيت كرده و نامش نرجس بود، چون بزرگ شد، روزى امام حسن عسكرى عليه السّلام بخانه آنها آمد و او را ديد. خواهر امام گفت: آقا! مثل اينكه طالب اين كنيز هستى؟ فرمود: من از روى تعجب نگاه باو ميكنم. زيرا مولودى كه عزيز خداست از وى بوجود مىآيد سپس خواهر امام از برادرش امام على النقى اجازه گرفت و آنها با هم ازدواج كردند. «19» و نيز در آن كتاب از علّان رازى روايت نموده كه امام زمان عليه السّلام در سال 256 هجرى دو سال پس از درگذشت امام على النقى (ع) متولد گرديده است.
و هم در آن كتاب از محمد بن على شلمغانى در كتاب «الاوصياء» و او از حمزة
ابن نصر و او از پدرش نصر خادم امام على النقى عليه السّلام روايت كرده كه چون آقا متولد شد تمام اهل خانه به پرستارى او پرداختند. بمن گفتند كه هر روز مقدارى مغز استخوان با گوشت بخرم و ميگفتند كه: اين براى آقاى كوچك ماست! همچنين در آن كتاب از شلمغانى مزبور از ابراهيم بن ادريس روايت ميكند كه او گفت: امام حسن عسكرى عليه السّلام براى نزد من فرستاد و فرمود كه: آن را براى فرزندم عقيقه كن. خود از آن بخور و بكسانت نيز بخوران.
چنين كردم و بعد كه خدمت حضرت رسيدم فرمود: بچه ما در گذشت «20» سپس دو بره همراه نامهاى فرستادند كه نوشته بود: بسم اللَّه الرحمن الرحيم. اين دو بره را از جانب مولايت عقيقه كن. خود گوارا بخور و به كسانت نيز بخوران! چنين كردم و چون بخدمتش رسيدم چيزى نفرمود.
در غيبت نعمانى از معروف بن خرّ بود از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده كه گفت: پيغمبر اكرم (ص) فرمود: مثل اهل بيت من، ميان اين امت، مانند ستارگان آسمان است كه چون ستارهاى غروب كند ستاره ديگرى بدرخشد و چون بامامى برسيد كه دستها بطرف وى دراز كنيد و با انگشتان باو اشاره نمائيد ملك الموت مىآيد و او را ميبرد و شما در طول روزگار بىسر و سامان مىمانيد حتى اولاد عبد المطلب از اين بىسر و سامانى بىنصيب نخواهند بود! و بهنگامى كه كار بدينجا كشد، خداوند ستاره شما را آشكار گرداند. پس شما حمد خدا نموده او را پذيرش كنيد.
مؤلف: «ملك الموت مىآيد و او را ميبرد» يعنى حضرت در مدت غيبت، با روح القدس ميباشد، نه اينكه او را قبض روح ميكند.
سيد بن طاوس در كتاب «فرج المهموم» از على بن محمد بن زياد صيمرى در كتاب «الاوصياء» كه از كتب مورد اعتماد ميباشد و ثقه معتمد حسن بن جعفر صيمرى كه با امام على النقى و امام حسن عسكرى (ع) مكاتبات داشته است، آن را روايت نموده، از ابو جعفر قمى برادرزاده احمد بن اسحاق بن مصقله نقل كرده كه:
در قم يك منجم يهودى معروف بحذاقت در حساب نجوم بود. احمد بن اسحاق او را طلبيد و گفت: مولودى در فلان وقت متولد شده، طالع او را بگير و زايچه- بندى كن!.
چون يهودى طالع گرفت و زايچه بندى نمود و در آن نظر كرد باحمد بن اسحاق گفت: حساب نجومى دلالت ندارد كه اين مولود از آن تو باشد. اين چنين مولود يا پيغمبر و يا وصى پيغمبر است. حساب نجومى ميرساند كه اين مولود شرق و غرب و دريا و خشكى و كوه و دشت جهان را مالك مىشود. تا جايى كه تمام مردم روى زمين بدين و ولايت او ميگروند.
در كشف الغمه «1» مينويسد: شيخ كمال الدين بن طلحه گفته است: ولادت حجة بن الحسن در سامره و در بيست و سوم ماه مبارك رمضان سال 258 اتفاق افتاد، پدرش ابو محمد حسن «ع» و مادرش صيقل بود و حكيمه و غير آن هم گفتهاند. كنيهاش ابو القاسم و لقبش «حجت» و «خلف الصالح» و «منتظر» است. و در ارشاد «2» ميگويد: ولادت حضرت در شب نيمه شعبان سال 255 بود، و مادرش نرجس است. موقع وفات پدر بزرگوارش پنج ساله بود در آن سن خداوند جهان حكمت و فصل الخطاب باو عطا فرمود و او را براى جهانيان باقى گذارد و مانند يحيى در كوچكى بوى حكمت آموخت و همان طور كه عيسى بن مريم را در گهواره پيغمبر نمود، او را نيز در آن سن امام گردانيد.
او پيش از ظهورش دو غيبت دارد: يكى طولانىتر از ديگرى. چنان كه در اخبار رسيده است. غيبت كوچك «صغرى» از زمان تولد تا موقع وفات آخرين سفير اوست (مدت هفتاد و چهار سال) و غيبت بزرگتر «كبرى» بعد از غيبت صغرى است تا زمانى كه با شمشير قيام كند.
در كشف الغمه از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام نقل كرده كه «خلف صالح» «3» از فرزندان من ميباشد و «مهدى» اوست نامش (م ح م د) و كنيهاش «ابو القاسم» است و در آخر الزمان ظهور ميكند.
ابو بكر درّاع (زره ساز) بمن گفت: نام مادر حضرت صيقل بود؛ و بروايتى حكيمه و در روايت سوم نرجس و هم گفتهاند كه سوسن بوده است، و اللَّه اعلم. كنيهاش ابو القاسم و هم او خلف صالح و مهدى است كه در آخر الزمان ظهور ميكند. بالاى سرش ابرى است كه بر وى سايه ميافكند و همه جا با او ميرود و بزبان فصيح ميگويد:
اينست مهدى.
و هم محمد بن موسى طوسى بمن خبر داد كه وى از ابو مسكين و او از يكى از علماى تاريخ نقل كرد كه نام مادر حضرت «حكيمه» است. «4» مؤلف: در باب اخبار كسانى كه بفيض ملاقات حضرت رسيدهاند نيز از موضوع ولادت امام سخن ميرود: ابن خَلكان «5» در تاريخش مينويسد: بعقيده طايفه شيعه او (امام زمان) دوازدهمين امام و معروف است كه زنده ميباشد. و اوست كه شيعيان او را منتظر و قائم و مهدى ميدانند. و ميگويند در سرداب سامره غائب و در اين باره گفتههاى بسيار دارند و منتظرند كه در آخر الزمان از سرداب سامره درآيد! «6» ميلادش روز جمعه نيمه شعبان سال 255 هجرى است. چون پدرش وفات كرد، او پنجساله بود. نام مادرش خمط است و نرجس هم گفته اند.
شيعيان ميگويند: وى در حالى كه مادرش باو مينگريست داخل سرداب خانه پدرش شد و ديگر برنگشت. و اين در سال 265 بوده و گفته شده اين واقعه در هشتم شعبان سال 256 بوده و قول اخير صحيحتر است و گفتهاند: موقعى كه داخل سرداب شد چهار ساله يا پنجساله بود، و بقولى در سال 275 بوده و آن موقع ده سال داشته است و اللَّه اعلم» مؤلف: در يكى از تأليفات علماى شيعه روايتى ديدم كه با سلسله سند از امام على النقى و امام حسن عسكرى (ع) نقل كردهاند كه فرمود: چون خداوند متعال اراده آفرينش امامى كند، قطرهاى از آب بهشت در ابرى فرو ميفرستد و در ميوهاى از ميوههاى بهشتى «7» ميچكد و امام آن را ميخورد (و از اين ميوه نطفه امام بسته مىشود).
چون در مشيمه مادر قرار گرفت، چهل روزه سخن مردم را ميشنود، و موقعى كه چهار ماه بگذرد بر بازوى راستش نوشته مىشود: وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ «8» و هنگامى كه متولد ميگردد بامر خداوند ميايستد و نورى از وى باطراف جهان ميتابد و بدان وسيله مردمان و اعمال آنها را ميبيند و در آن نور است كه امر الهى بر او فرو مىآيد و بهر طرف كه رو كند آن نور جلو چشم اوست.
و در همان كتاب است كه امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: روزى بخانه يكى از عمههاى خود رفتم، يكى از كنيزان او را كه زينت كرده بود و بوى نرجس ميگفتند ديدم و نظرى طولانى بوى نمودم. عمهام گفت: آقا! مىبينم او را سخت زير نظر گرفته- اى؟ گفتم: عمه! نگاه من از روى تعجب و بلحاظ اراده و خواست خداوند نسبت باوست گفت: آقا! مثل اينكه ميل باو دارى! گفتم: پس، از پدرم اجازه بگير! او نيز اجازه گرفت و او را بهمسرى من درآورد «2» و هم در آن كتاب از حسين بن همدان نقل ميكند كه گفت: يكى از علماى موثق از حكيمه خاتون روايت نموده كه فرمود: هر وقت خدمت امام حسن عسكرى عليه السّلام ميرسيدم دعا ميكردم كه خداوند فرزندى بوى موهبت كند. يك روز چون دست بدعا برداشتم حضرت فرمود: عمه! آنچه از خدا ميخواستى بمن روزى كند، امشب متولد ميگردد! و آن شب، شب جمعه سوم ماه شعبان سال 257 هجرى بود.
آن شب امام فرمود: عمه! افطار امشب را مهمان ما باش! عرضكردم: اين مولود بزرگ از چه زنى خواهد بود؟ فرمود: از نرجس گفتم: اتفاقا در ميان كنيزان شما كسى نزد من از نرجس محبوبتر نيست. پس برخاستم و نزد او رفتم و او مانند وقتى كه نزد من بود، از من احترام كرد. من دستهاى او را بوسيدم و او را از خدمت- كردن باز داشتم. او مرا بانوى خود ميخواند و من نيز او را بانوى خويش ميخواندم او بمن گفت: فدايت گردم و من گفتم: من و همه دنيا فداى تو شويم!
سپس بوى گفتم: امشب خداوند پسرى كه سرور دو جهان است بتو عنايت ميفرمايد كه آرزوى اهل ايمان است، او از سخن من شرم مىكرد، سپس برخاستم و در وى نظر كردم اثرى از حاملگى نديدم.
بهمين جهت بامام على النقى عرضكردم من اثرى در وى نمىبينم. حضرت تبسمى كرد و فرمود: عمه! ما ائمه در شكمها نيستيم بلكه در پهلوهاى مادران ميباشيم و از راه رحم بيرون نمىآئيم بلكه از ران راست مادران خارج ميشويم. زيرا ما نور خدائيم كه پليديها آن را نمىآلايد.
عرضكردم آقا! چه وقت متولد ميگردد؟ فرمود: موقع طلوع فجر.
من برخاستم و افطار كردم و نزديك نرجس خوابيدم. حضرت هم در صفهاى از همان خانه خوابيدند. موقع نماز شب كه برخاستم، نرجس خوابيده بود و علامت حمل نداشت، چون بنماز وتر رسيدم در باره وعده امام بشك افتادم كه فجر نزديك است و بچه نيامد.
حضرت از همان صفه صدا زد عمه! هنوز فجر طلوع نكرده است! نماز وتر تمام كردم و نرجس را حركت دادم و باو نزديك شده نام خدا بر او خواندم و پرسيدم: آيا چيزى در خود مىيابى؟ گفت: آرى، سپس هر دو خوابيديم و بيدار نشدم تا آنكه صداى امام را شنيدم كه ميفرمايد: عمه فرزندم را نزد من بياور.
چون روپوش از روى او برداشتم ديدم روى زمين افتاده و خدا را سجده ميكند و بر روى بازوى راستش نوشته شده: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً او را در آغوش گرفتم ديدم پاك و پاكيزه است. سپس در پارچهاى پيچيده نزد پدر بزرگوارش بردم. حضرت او را روى دست چپ گرفت و دست راست بر پشت او گذارد و زبان در دهان او نهاد و دست بر پشت و گوش و بندهايش كشيد و فرمود:
فرزندم! با من سخن بگو! او نيز خواند:
اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه وَ انَّ عَلياً اميرُ المُؤمنينَ وَلىّ اللَّه
. سپس تمام ائمه را نام برد تا بخودش رسيد، و براى دوستانش دعا كرد كه خداوند فرج او را نزديك گرداند. آنگاه چشم گشود.
امام فرمود: عمه! او را نزد مادرش ببر تا بوى سلام كند و بعد نزد من بياور.
چون نزد مادرش بردم سلام كرد. سپس او را نزد پدرش برگردانيدم مثل اينكه ميان من و حضرت پردهاى آويخته شد و من آقا را نديدم. لذا پرسيدم: آقا! آقازاده چه شد؟ فرمود: آن كس كه از تو نزديكتر است او را برد (سپس او را برگردانيدند) چون روز هفتم خدمت حضرت رسيدم فرمود: فرزندم را بياور! آقا را در لباس زردى پيچيده نزد پدر بردم، مانند بار اول دست بسر و صورت او كشيد و زبان در دهانش نهاد و فرمود: پسرم! با من حرف بزن! او هم اين آيه شريفه را خواند وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ ...
آنگاه فرمود: فرزند! از كتب آسمانى كه بر پيغمبران پيشين نازل شده نيز قرائت كن. نخست صحف حضرت آدم را بزبان سريانى خواند و بعد كتاب ادريس و نوح و هود و صالح و صحف ابراهيم و تورات موسى و زبور داود و انجيل عيسى و قرآن جدم رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را خواند. سپس قصص انبياء و مرسلين را تا زمان خود حكايت نمود.
چهل روز پس از تولدش كه خدمت امام حسن عسكرى عليه السّلام رسيدم، ديدم مولى صاحب الزمان در خانه راه ميرود. صورتى نيكوتر و زبانى فصيحتر از صورت و زبان او نديده بودم. امام فرمود: عمه! اين مولود در پيشگاه ذات بارى تعالى بسيار عزيز است.
گفتم: آقا! من از مشاهده وضع او آنچه بايد بدانم مىبينم. فرمود: عمه! نميدانى كه رشد يك روز ما ائمه با رشد ديگران در يك هفته و رشد يك هفته ما با رشد يك ساله ديگران برابر است؟ پس سر آن مولود مسعود را بوسيدم و بخانه برگشتم و باز كه آمدم او را نديدم. از امام جويا شدم، فرمود: او را سپردم بكسى كه مادر موسى فرزندش را باو سپرد.
سپس فرمود: چون خداوند مهدى اين امت را بمن موهبت فرمود، دو فرشته فرستاد و او را بسرا پرده عرش الهى بردند و از بارگاه ذات ربوبى ندا رسيد:
اى بنده من آفرين بر تو باد بيارى كردن از دين و فرامين و راهنمائى بندگان من! بوسيله تو بندگانم را مؤاخذه ميكنم يا مشمول رحمت ميگردانم و آنها را بتو مىبخشم و با خشم تو عذاب ميكنم. فرشتگان! زود او را به پدرش برگردانيد كه در كنف حفظ من است. تا زمانى كه بوسيله او حق را آشكار و باطل را از ميان ببرم و دين من در سراسر گيتى گسترش يابد.
و چون از مادر بزاد ديده شد كه روى زانوها نشسته و انگشتان بطرف آسمان برداشته سپس عطسهاى كرد و گفت:
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى مَحَمَّدٍ وَ آلِه عَبْداً داخِراً غَيْرَ مُسْتَنْكِفٍ وَ لا مُسْتَكْبِرٍ.
آنگاه فرمود: ستمگران چنين پنداشتهاند كه حجت خدا از بين رفته است! اگر بمن اجازه ميدادند جاى شك براى كسى نميگذاردم! و از ابراهيم كه از اصحاب امام حسن عسكرى عليه السّلام بود نقل شده كه: امام چهار گوسفند همراه نامهاى براى من فرستاد و نوشته بودند: بسم اللَّه الرحمن الرحيم اين گوسفندان را براى فرزندم محمد المهدى عقيقه كن و با گوارائى خود و هر كس از شيعيان ما كه يافتى بخوريد.
مؤلف: شهيد اول «9» در كتاب «دروس» فرموده است: امام زمان عليه السّلام
در روز جمعه پانزدهم ماه شعبان سال 255 هجرى متولد گرديده. نام مادرش صيقل يا نرجس و هم گفته شده نامش مريم دختر زيد علوى است «10».
و هم بخط شهيد (ره) از امام جعفر صادق نقل كردهاند: كه آن حضرت فرمود: در شبى كه قائم آل محمد عليه السّلام متولد گردد، هر مولودى متولد شود با با ايمان است و اگر، در زمين شرك متولد گردد، خداوند به بركت وجود امام، او را بسرزمين ايمان منتقل خواهد كرد.
شيخ طوسى قدّس سرّه در كتاب مختصر مصباح و مصباح المتهجّد و سيد بن طاوس در كتاب اقبال و ساير مؤلفين كتب ادعيه تعيين كردهاند كه: ولادت با سعادت حضرت امام عصر عجل اللَّه فرجه در نيمه ماه شعبان روى داده است. و در فصول المهمه «11» مينويسد: آن حضرت در سامره شب نيمه شعبان سال 255 هجرى متولد گرديد «12»
1.بهاء الدين على بن عيسى اربلى موصلى، از علماى مشهور شيعه در سده هفتم هجرى و مؤلف بزرگوار كتاب معروف «كشف الغمه» در تاريخ چهارده معصوم است كه بعربى نگاشته و از كتب سودمند و معتبر شيعه و بسال 687 آن را تأليف كرده است. وى در اين كتاب بسيارى از روايات مربوط بهر باب را از اساتيد خود كه عدهاى از آنها از دانشمندان اهل تسنن بودهاند، شنيده و درس گرفته، نقل كرده است. اربلى دانشمندى محقق و محدثى متبحر و جامع همه گونه فضائل بوده و از شاگردان عالم جليل القدر مشهور سيد ابن طاوس است.
2.محمد بن محمد بن نعمان تَلّعكُبَرى بغدادى معروف به «شيخ مفيد» (338-، 413) پيشواى علماء و متكلمين و مفخر جامعه شيعه است كه در دولت آل بويه و بروزگار سلطنت عضد- الدوله ديلمى ميزيست. نسبش به سعيد بن جبير ميپيوندد. شيخ مفيد در عصر خود دانشمندى بلند آوازه و فقيهى ماهر و متكلمى توانا و مخصوصا در علم مناظره سخنورى ورزيده بود. بطورى كه سر آمد همعصران خود بشمار مىآمده. با دانشمندان اهل تسنن در پيرامون مسائل مربوط بامامت مجلسها داشت و با نيروى علم و بيان بر همگان غلبه مىيافت، چنان كه مناظرات وى با قاضى ابو بكر باقلانى و قاضى عبد الجبار معتزلى و ابو حامد اسفراينى و فاضل كتبى و غيره در كتب مربوطه مشهور و ميان عامه معروف است. خواستاران بكتاب مجالس المؤمنين و شماره سوم سال اول مجله «مكتب اسلام» شرح حال وى بقلم نويسنده اين سطور مراجعه نمايند. مفيد قريب دويست جلد كتاب در تمام علوم و فنون متداول زمان خود نوشته كه همه از آثار جاويدان اسلامى و مخصوصا ذخيره علمى جهان تشيع است- امالى، ارشاد، الجمل، مقنعه، اوائل المقالات، رد بر كتاب (عثمانيه) جاحظ، رد بر ابو بكر باقلانى، رد بر پيروان حسين بن منصور حلاج صوفى معروف از جمله تأليفات مفيد است.
3.خلف صالح- يكى از القاب امام زمان (ع) است.
4.بديهى است كه با نام حكيمه خاتون عمه حضرت كه در اين روايات زياد ذكر مىشود اشتباه شده، دور نيست كه ساير اسامى آن بانوى عاليقدر هم با كنيزان امام حسن عسكرى يا اسامى زنان اهل بيت و غيره اشتباه شده باشد، يا عمدا او را بنامهاى مختلف ميخواندهاند، تا درست شناخته نشود!
5.ابن خلكان قاضى ابو الحسن احمد بن محمد بن ابراهيم معروف به «ابن خلكان» اربلى شافعى متوفى بسال 681 از مشاهير دانشمندان متعصب اهل تسنن است، كتاب مشهور «وفيات الاعيان» معروف بتاريخ ابن خلكان از آثار مهم او است. اديبى بزرگ و مورّخى متتبع و نويسندهاى خوشسليقه بوده. نسب وى به برمكيان كه از خواص هارون الرشيد عباسى بودند منتهى مىشود. گويند وجه تسميه او به ابن خلكان اينست كه: بپدران گذشته خود بسيار ميباليده روزى كسى بوى گفت: خَلّ كانَ أبى كذا يعنى: «كنار بگذار كه پدرم كى و چگونه بوده!» و از آن روز اين جمله تخفيف يافت و كم كم معروف به خلكان گرديد. شاعر عرب ميگويد: ان الفتى من يقول ها انا ذا ليس الفتى من يقول كان ابى و بفارسى گفتهاند: گيرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل؟ و ديگرى گفته جايى كه بزرگ بايدت بود فرزندى كست نداردت سود
6.چنان كه در اين كتاب ميخوانيد شيعيان بهيچ وجه عقيده ندارند كه امام زمان از سرداب سامره بيرون مىآيد بلكه فقط عقيده دارند كه در سرداب غائب شده، و از مكه آشكار مىشود. اين يكى از تهمتهاى برخى از علماى متعصب اهل تسنن است كه خواستهاند اذهان مردم را نسبت بمعتقدات شيعه مشوب سازند.
7.شايد مقصود ميوه پاك و پاكيزه باشد، زيرا ميوههاى بهشتى هم پاكيزه و از آلودگيها پاك است و بهشت نيز محل پاكان ميباشد.
8.سوره انعام آيه 115
9.فقيه محقق و مجتهد مدقق محمد بن مكى دمشقى عاملى معروف به «شهيد اول» از دانشمندان بزرگ شيعه است. از محضر اساتيد بزرگى مانند فخر المحققين فرزند علامه حلى و سيد عميد الدين حسينى خواهرزاده علامه و ديگران استفاده سرشار نموده و گروه بسيارى از دانشمندان نامى از انفاس قدسيه وى بمقامات عاليه علمى و عملى مفتخر گشتهاند. شخصيت علمى و قداست نفس و جلالت قدر شهيد بيش از اين است كه در اين مختصر بگنجد. كتاب ذكرى، قواعد، دروس، غاية المراد، اربعين، الفيه، نفليه و لمعه از تأليفات گرانبهاى شهيد اول است. شهيد را با سعايت قاضى برهان الدين مالكى و عباد بن جماعه شافعى كه دو تن از علماى متعصّب اهل تسنّن بودند، بجرم تشيّع گرفته بزندان افكندند و يك سال تمام در قلعه شام محبوس داشتند، سپس بيرون آورده با شمشير بشهادت رساندند آنگاه بدن شريفش را بدار آويخته و از آن پس سوزانده خاكسترش را بباد دادند!! در آن يك سال كه زندانى بود كتاب «لمعه» را كه از كتب تحقيقى و معتبر فقه شيعه است در مدت هفت روز نوشت، با اينكه جز كتاب «مختصر نافع» محقّق حلّى، كتاب ديگرى نزد وى نبود! و او نخستين فقيهى است كه فقه شيعه را از آراء و اقوال فقهاى سنّى پيراسته گردانيد و از اين راه نيز حقّى بزرگ بر ذمه مجتهدين بعد از خود دارد. رضوان اللَّه عليه.
10.اين مطلب را شهيد اول در «كتاب مزار» دروس آورده، و معلوم نيست از كى نقل كرده است. ما پس از تتبعات زياد باين نتيجه رسيديم، كه شايد دختر زيد علوى نواده امام حسن مجتبى و يا دختر زيد بن الحسين نواده امام زين العابدين (ع) نيز يكى از زنان امام حسن عسكرى (ع) بوده و اشتباها او را مادر امام زمان (ع) دانسته باشند. در «عمدة الطالب» و ساير مآخذ اولاد زيد علوى كه فرزند وى حسن بن زيد معروف بداعى كبير مؤسس سلاطين مازندران است و يا اولاد زيد بن الحسين را نام بردهاند ولى متأسفانه طبق معمول دختران اهل بيت را ذكر نكردهاند تا معلوم شود كه آنها دخترى بنام مريم داشتهاند. در تاريخ ابن اثير و ساير منابع شيعه و سنى نوشتهاند كه ميان سالهاى 250- 256 گروهى از سادات علوى عليه حكومت عباسى قيام كردند كه از جمله: حسن بن زيد علوى در سال 250 در مازندران و على بن زيد بن حسين در سال 252 بود كه در كوفه خروج كرد. بنا بر اين اگر آنها خواهرى بنام مريم داشتهاند، امكان اينكه وى همسر امام حسن عسكرى (ع) بوده يا در خانه حضرت ميزيسته و موجب اين اشتباه شده باشد، هست. زيرا حضرت غير از مادر امام زمان، زنان ديگرى هم داشته است.
11.على بن محمد بن صبّاغ مكّى مالكى مؤلف كتاب «فصول المهمه في معرفة الائمة» از دانشمندان اهل تسنّن است، ولى نظر بتأليف كتاب (فصول المهمه) و مطالبى كه در آن آورده برخى از اهل تسنن او را به تشيع منسوب داشتهاند. ابن صبّاغ بسال 855 وفات يافت.
12.مجموع رواياتى كه در اين باب راجع بولادت با سعادت امام زمان ارواحنا فداه ذكر شده از اين قرارست: در كمال الدين شيخ صدوق در چهار روايت ولادت حضرت را سال 256 دانسته. باين تفصيل كه در يك روايت شب جمعه، و در روايت ديگر شب جمعه ماه رمضان و در روايت ديگر روز هشتم ماه شعبان آمده است. در يك روايت هم 257 آمده، و اربلى در كشف الغمه بيست و سوم رمضان سنه 258 ضبط كرده است، در كافى و ارشاد مفيد، و يك روايت كمال الدين و دروس شهيد اول و فصول المهمه و وفيات الاعيان ابن خلكان و بسيارى از كتب معتبر ديگر، در شب جمعه نيمه شعبان سال 255 هجرى نوشتهاند و مشهور ميان علماء نيز همين تاريخ است.
منبع اصلی:
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى - دوانى، على، مهدى موعود ( ترجمه جلد 51 بحار الأنوار)، 1جلد، اسلاميه - تهران، چاپ: بيست و هشتم، 1378 ش.